کس نیست خبردارزرازدلم افسوس
این سرمگوباکه توانم که بگویم
گفت:دلبرجانانه منم محرم رازت
گفتم:که کنی فاش به دل سرمگویم
باقهربرنجیدزمن دلبرجانان
گفت:رازدلت بادل خودنیزنگویم
گفتم:که توچون طالب این رازنهانی
گویم به توزین بغض که مانده به گلویم
دل درگرویاردگرباشدوهرگز
درکوی دگردلبرودلدارنجویم
تاگشت عیان عاقبت این سرنهانی
باقهربرفت ازبرم آن دلبر کویم
هیهات!که رازدل من باهمه کس گفت
گفت:باهمه بشکسته دل ودلبراویم
گشتم به جفاشهره شهروبه محافل
افسوس که دلبربشکست کهنه سبویم
شعراز:نیماراد
10 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/06/30 - 02:41 در شعر و داستان